Wednesday, February 04, 2009

سنگ مزار من و مينا اسدي - هادی خرسندی


سنگ مزار من و مينا اسدي
رفتم که رفتم زين جهان، اين زير خفته
يعنی همان که خانم مرضيه گفته....

بنی صدر واکس می زد، بختيار نگران بود!
اين به اصطلاح مقاله قبلاً با تيتري که ملاحظه ميفرمائيد در «گويا» آمده. سه‌شنبه‌ي هر ستوني در سايت گويا دارم که لينکش را در پايان ميدهم.

سنگ مزار من و مينا اسدي
آنچه در پشت صحنه‌ فيلم‌های سينمائی و برنامه‌های تلويزيونی ميگذرد، در اين سال‌ها خودش موضوع فيلم و برنامه شده است. چند فيلم سينمائی در ايران و غرب با همين «سوژه» به اکران آمده.
حتی شعبده‌بازها هم اسرار پشت پرده و رموز کارشان در تلويزيون و يوتيوب افشا ميشود. دنيا شده دنيای گلاسنوست. (خوب شد گورباچف همين يک کلمه روسی را به ما ياد داد، وگرنه هنوز مجبور بوديم بگوئيم: فاشگوئی)

اما - اين اما را وصل کنيد به قبل از پرانتز تا معنی بدهد لطفاً- تا به حال پشت صحنه‌ی نويسندگی و شاعری‌ را من نديده‌م که کسی برملا کرده باشد. البته شاملوی عزيز يک جا اشاره ميکند که نصف شب به او الهام شده و از خواب پريده و يک شعری نوشته ولی صبحش معلوم شده که ديشب باران نيامده بوده، يا آمده بوده، يا خلاصه خوب يادم نيست چی شده بوده. ببخشيد. اصلاً بی خود شروعش کردم.

به هر حال من امروز ميخواهم شما را به اتاق کارم، يا به پشت صحنه‌ی نوشتن و سرودنم دعوت کنم. بپذيريد لطفاً.

چهارشنبه – يازده صبح – مينا اسدی زنگ ميزند.
از آنچه در غزٌه ميگذرد غمگين و عصبانی است. بعد از يک ساعت! موضوع صحبتمان عوض ميشود.
(راستی اين را هم بگويم که معروفترين شعر «سنگ مزار» را پروين اعتصامی برای خودش گفته و بعد از آن ايرج ميرزا با همان وزن برای مزار خودش. ديگری هم اگر گفته باشد خبر ندارم، اما بر سنگ مزار سعدی و حافظ و سهراب سپهری هم ابياتی از خودشان نوشته‌اند.)

- کار تازه چه داری ميناجان؟
- دارم کتابی در ميآورم از کابوس‌هايم.- اسم کتابت چيست؟
- "در کابوس من مردی هست که دندان مصنوعی خونين خود را طلا گرفته!".
- اين که خيلی دراز است برای اسم کتاب!
- چه اشکالی دارد؟ از اين درازتر هم اسم کتاب داشته‌ايم. نمونه‌اش: "درنگی نه که تأملی و نگاهی به گذشته و آينده که درندگان در راهند!" (از مينا اسدی!)
(اين اسم‌ها دقيق نيست، از روی حافظه مينويسم اما خوشم آمد از اعتماد به نفس مينا بابت نمونه دادن از خودش!)
- يکی از کابوس‌ها را تعريف کن لطفاً.
(مينا تعريف ميکند)
- "مرده‌ام. در قبرم خوابيده‌ام. عده‌ای عزادار گُله گلُه دور هم. شلوغ است. چهره‌های آشنا زياد است. در آن ميان آقائی بلندگو به دست، فارغ از اين که کسی گوش ميدهد يا نه، ميخواند: «اينکه خاک سيهش بالين است ..... اختر چرخ ادب پروين است ......»!! خنده‌ام ميگيرد! عصبانی ميشوم! چرا شعر پروين را برای من ميخواند؟ چرا يک بيت مناسب‌تر تدارک نديده! اين چه وضعيه. آدم را از مردن خودش پشيمان ميکنند! من کجا اختر چرخ ادبم؟ من کجا پروينم؟ توی قبرم نيمخيز ميشوم، به سمت طرف داد ميزنم، (حالا مينا خنده‌اش گرفته و بريده بريده برايم تعريف ميکند) با فرياد ميگويم: «عزيزجان! اشتباه ميخوانی. اين که خوابيده در اين خاک منم، ايرجم، ايرج شيرين سخنم! .... بی‌انصاف اقلاًٌ اين را بخوان! من کجا سائل فاتحه و ياسينم؟"

عجب شيرين تعريف ميکند مينا. خنده‌ام ميگيرد. مينا ميگويد ديدی بالأخره خودم خنده‌ات انداختم!
بعد ميپرسد: تو برای سنگ قبرت شعر گفته‌ای؟
- آره. گفته‌ام ولی پاره‌ش کرده‌م.
- چرا؟
- برای اينکه روی سنگ که بنويسند ديگر نميشود پاره‌ش کرد.
- چی گفتی؟
- يکی گفتم خيلی دراز بود. بايد زيرش مينوشتم ورق بزنيد. آنوقت بقيه‌اش را پشت سنگ مينوشتم.
- ميتوانی چند سطرش را بنويسی و باقيش را لينک بدهی به اينترنت!
- بد فکری نيست. شايد در آينده‌ها (نميدانم چرا آينده را جمع بستم) يک لپ‌تاپ هم توی سنگ قبرها کار بگذارند.
- هادی الان تو شوخی ميکنی ولی ميرسد روزی که سر هر مزاری ميروی همانجا ميتوانی آن مرحوم را در گوگل سرچ بکنی و در ويکی‌پديا پيداش کنی ببينی ارزش فاتحه خواندن دارد يا نه؟
- حتی ميتوانی همانجا اگر وسائلی ازش باقيمانده، در eBay بخری!
- شعر کوتاه برای سنگ مزار خودت نگفتی؟
- چرا. (يعنی آره، که آره يعنی بله!)
- بخوان!
(خواندم برايش:)
- «يکنفر از مردم روی زمين - رفته و اين زير خوابيده، همين!»
- خودت تنهائی گفتی؟!
- اولش گفتم: «يکنفر از مردم ايرانزمين ....» ولی بعدش خواستم جهانشمول باشم! (بعد از مرگم لااقل) برای همين ايرانزمين را کردم روی زمين.

حدود يک ساعت بعد گفتگوی تلفنی من و مينا تمام ميشود چرا که او از لحظه‌ای که زنگ زده، تصميم دارد برود دکتر!
گوشی را که ميگذارم از فکر کردن به مرگ مينا غمگين ميشوم. دوست من از جوانی تا پيری و از پيری تا بميری. با هيچکس به اندازه‌ی او کتک‌کاری نکرده‌ام. من در اطلاعات بودم و او در کيهان.
حالا (يعنی يک بعد از ظهر چهارشنبه) از اينکه چرا مثل پروين و ايرج شعری برای سنگ قبرش ندارد غصه ميخورم! تصميم ميگيرم تا دير نشده شعری برای سنگ مزارش بنويسم. (ما به همه‌ی اين سروده‌ها اصطلاحاً «شعر» ميگوئيم، در حاليکه ممکن است بعضی‌هايش واقعاً هم شعر باشد. اهل شعر و ادب ما را بيامرزند.)

شعر سنگ مزار مينا زود سرميافتد. "ابدی" و "اسدی" راحت قافيه ميشود.
اينکه خفته به مزار ابدی ست - دوستم خانم مينا اسدی ست
گفتم "سرميافتد". اين اصطلاح کاموا بافی‌است. من ياد گرفته بودم: يکی از زير، يکی از رو، يا دوتا از رو ...، اما سرانداختنش را بلد نبودم. يعنی پوشاندن اوليه ميل بافتنی با کاموا. يعنی بافتن اولين رج. مادرم سر ميانداخت و ميداد دستم. امروز من احساس ميکنم شعر گفتن (يا بافتن؟!) مثل بافتنی است. مصراع اول را که سر بيندازی، راحت ميرود تا پائين. دو ميل بافتنی، حکم دو مصراع اول را دارد. همانطور هم روبروی هم، چپ و راست است. (اگرچه در کامپيوتر همه‌اش زير هم شده). و شعر سنگ مزار مينا راحت بافته شد:

اينکه خفته به مزار ابدی‌ست
دوستم خانم مينا اسدی‌ست

شاعری بود ز ناراضی ها
در مسير همه لجبازی ها

يک آنارشيست ولی قانونی
طالب کلی ديگرگونی

همه‌ی زندگيش سوسيالی
صورتش سرخ ز سيلی‌مالی!

نوجوان بود که ای وای ی وطن
خورد يک سنگ به مينای ی وطن

گفت مينا که فلک لاکردار!
چه کنی با من غمگين پيکار

خواست قدری برود دورترک
که بگويد کمی از جور فلک

فلکش ديد و فزون شد ظلمش
که درانداخت به استکهلمش

دختر حاج اسدی از ساری
شد ز اتباع سوئد، اجباری

ليک البته که ماند ايرانی
مشت زد بر سر سرگردانی

وآنچه تسکين دل تنگش بود
بالش بابک و بهرنگش بود

دو برادر، دو يل آزاده
که مرا مثل دو خواهرزاده

اين که خوابيده در اين گوشه‌ی سرد
داشت در جان و تنش غصه و درد

درد در گردن و دست و کمرش
گاه يکمرتبه ميزد به سرش!

ای کسانی که در اينجا هستيد
و در انديشه مينا هستيد

عوض فاتحه‌ی اهل قبور
بکنيد از ره انديشه عبور

از خودش شعر بخوانيد و سرود
که پر از درد و پر از عاطفه بود

"باز ميگردم و گل ميکارم"
"دشت را سبزه‌ی نو ميآرم"

"باز ميگردم و می پيوندم"
"باز همراه شما ميخندم"

پاشو ای خانم مينا اسدی
حق تو نيست مزار ابدی!




نميخواستم مينا بميرد. نه. مينا نمی ميرد. مينائی که در تظاهرات امروز دانشجوئی، شعرش را سر دست ميبرند. (و من مخصوصاً چهره‌ی او را طوری در عکس جا دادم که در حکم يکی از تظاهرکنندگان و به اندازه‌ی بقيه باشد.)

«دوباره ميشود آری به باغ گل روياند.
«دوباره ميشود آری به دشت سبزه نشاند
«دوباره ميشود آری .... اگر بپيونديم .....
مينا که ميگويد:
« به جای کشت، کشاورز را درو کردند .....»

و «ابی» هم چقدر زيبا خوانده است شعرهای مينا را.
×××

(يادتان باشد هنوز پشت صحنه‌ايم.)
از سنگ مزار مينا که فارغ ميشوم، بهرام خان زنگ ميزند.
- چه ميکنی؟
- رفيق بازی!
- کدام رفيق؟
- الان سنگ مزار مينا اسدی را تمام کردم. البته زنده است!
- چرا خصوصی ميکنی آدم عمومی را؟ کجاش رفيق‌بازی است؟ حالا چقدر طول کشيد؟
- خيلی کم. چطور مگه؟
- خواستم ببينم اگر زياد وقت نميگيرد يکی هم برای من ...
- مال ترا ميخواهم بالبداهه بگويم بهرام جان!
(کلی ميخندد)
- شعر مزار بختيار چی شد؟
- آه. يادم انداختی!

×××

دو سه سال پيش بهرام خان مرا برد سر مزار بختيار. سالروزش بود. نه اينکه خودم بلد نباشم بروم اما دوست دارم قبرستان هم که ميروم با بهرام بروم!
در راه برگشتن به لندن بهرام پرسيد "توی فکری!" گفتم "آره. از پيش بختيار که برگشتيم يک بيت در ذهنم سرافتاده بود اما باقيش بافته نميشود." پرسيد: "يعنی چی بافته نميشود؟" گفتم: "مصراع اول شعر مثل سرانداختن بافتنی است. کاموا را که سرانداختی ....."، (راستش آن سخنرانی! که در بالا کردم راجع به شعر و کاموا و بافتنی، بار اول در جيپ بهرام خان و برای او ايراد کرده بودم!)

رفته بودم بر مزار بختيار - مدتی ماندم کنار آن مزار

بقيه‌اش نيامد. مدتی ماندم کنار وزن و قافيه، نشد. با اينکه راحت سر افتاده بود، بافته نميشد. من منت شعر را نميکشم. وقتی نميآيد رهايش ميکنم. التماس، کلنجار، اين حرف‌ها توی کارم نيست. لفتش بدهم از سروده‌ی بعدی باز ميمانم.
- نشد بهرام خان.
- چرا نشد. تو که ...
- من که چی؟ من که هر چی. نيامد. البته توقع من هم ازش زياد بود. از شعر سنگ مزار مينا زياد توقع نداشتم. ميخواستم زندگی پر درد و رنج يک شاعر تبعيدی را با احساس مسئوليت خانوادگی و اجتماعی در چند بيت بگويم. اما در شعر بختيار، يک عالم حرف داشتم. ميخواستم بگويم امروز اگر مذهبی‌ها و سيامَذ- مداران (منظور سياستمداران مذهبی است) در جمهوری اسلامی و خارج از جمهوری اسلامی، سعی ميکنند چهره‌ی به خاک خفته‌ی بختيار را مخدوش کنند، به خاطر انديشه‌ی زنده‌ی اوست که «لائيسيته» را گفت و معنی کرد. يعنی جدائی دين و مذهب از دولت و حکومت. البته که اين حرف دکان‌های اينان را تخته ميکند. (هر قدر هم سرقفلی بالا داشته باشد!)
روزی که بختيار به ملت هشدار داد که «داريد از زير ديکتاتوری چکمه ميرويد زير ديکتاتوری نعلين»، در همان موقع آقای بنی‌صدر و همگنانش در پاريس داشتند نعلين‌های خمينی را واکس ميزدند. در تهران وقتی آقای خمينی ديگر واکسی لازم نداشت، آقای بنی‌صدر به پاريس برگشته بود و برای رجوی صيغه‌ی انکحتو و زوجتو ميخواند! حالا هم ده سال بعد از رفتن بختيار، نامه‌ رو ميکند که افتخار داشته پيک مخصوص و کفترنامه‌بر بختيار به خمينی باشد! (بعضی‌ها چقدر در زندگی افتخار کم دارند!) نامه‌ای که اگر اصل باشد، بايد نزد آقای خمينی باشد نه آقای بنی صدر. (شايد بختيار فتوکپی هم به کبوتر بسته بوده!)
بهرام با حيرت پرسيد:
- همه‌ی اينها را ميخواستی توی شعر بگی؟
- آره. حتی با همين پرانتز و علامت تعجب آخرش!
- بابا تو که داشتی پدر شعر را درميآوردی.
- پس خيال ميکنی برای چی جواب نداد؟

×××

بله. خوانندگان عزيز. اينجاها بود که من تازه به فکر ستون هفتگی خودم در «گويا» افتادم. گفتم شعری برای سنگ مزارم بنويسم:
اينکه خوابيده در اينجا بنده است – خفتن‌ش اسباب کلی خنده است ..... نه.
در اينجا خفته يک شخص بلانسبت نويسنده – نوشته های او بودی هميشه مايه‌ی خنده .... نه.
در زير اين سنگ خوابيده شخصی – بيا که روی قبرش نرقصی .... لوس!
رفتم من ازين جهان فانی – خوشحالم از اينکه تو بمانی .... وا؟
ای جماعت زير اين سنگ سترگ ...آدمی خوابيده يک قدری بزرگ ....
اين که خوابيده درين خاک منم – هاديم هادی شيرين سخنم.... دزدی از مينا!
رفتم که رفتم زين جهان، اين زير خفته – يعنی همان که خانم مرضيه گفته.... نه.
سراغ من بيا آهسته ای دوست - قدم برداشتن آهسته نيکوست .... لوس. ناخنک به سهراب.
بنشين بر سر اين تربت پاک – بفشان جرعه‌ی می را سر خاک .... دزدی از حافظ

ديدم خيرآقا. نميتوانم برای سنگ مزارم شعر بگويم. پس چه خاکی به سرم کنم؟ آهان. برای سنگ کليه‌ام شعر ميگويم! چه فرقی ميکند؟ سنگ سنگ است. تازه، تازگی هم دارد. تا حالا کسی نگفته. از حافظ و سعدی و پروين و ايرج هم جلو ميفتم. قبول؟ پس پشت صحنه ديگر تمام، ميروم روی صحنه: شعری برای سنگ کليه‌ام!

ای سنگ ميان کليه هايم
رد شو که کنی ز غم رهايم

چندی است بدون هيچ اجازه
اين گوشه گشوده‌ای مغازه

با آنهمه گرد و قرص و دارو
از بس سمجی، نرفتی از رو

باور نکنم که اينهمه سال
تو کليه‌ی من نمودی اشغال

فرياد مرا شنيده‌ای هيچ؟
ديدی که چگونه ميخورم پيچ؟

ديدی که پريده از رخم رنگ؟
ديدی که به فرش ميزنم چنگ؟

زجر من و درد من نديدی؟
با درد نبرد من نديدی؟

آن روز که آمدی به اشغال
اينجور نداشتی پر و بال

کوچک بودی و ريزه ميزه
اما رفتی ره ستيزه

هر روز درشت‌تر شدی تو
دارنده‌ی بال و پر شدی تو

افزوده ز عرض و طول گشتی
کم کم به مثال غول گشتی

من آدم بردبارم ای سنگ
بيزار ز انزجارم ای سنگ

اهل دل و اهل حال هستم
خوش مشرب و ليبرال هستم

نه در صدد زر زيادم
نه احمق و احمقی‌نژادم

يکذره نباشدم تعصب
يکخرده تو هم حساب کن خب

يکخرده تو هم بکن رعايت
اينجور نرو به بی‌نهايت

من ناله کنم ز درد اشغال
تو شاد نشسته ميکنی حال

دانی که به ضرب اولترا- ساند
راحت بتوان ترا برون راند

اما تو خودت حيا کن ای سنگ
با صلح بيا جلو نه با جنگ

نگذار که در عذاب باشم
بگذار به دلخوشی

1 comments:

M.K_Soft said...

سلام.
http://thelightnights.wordpress.com/2009/02/10/%D9%85%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AA%D9%84-%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%D9%86%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85/
منتظر نظرت هستم.