Wednesday, November 24, 2010

شعر طنز از هادی خرسندی

پيرزني را ستمي درگرفت Align Center
دست زد عمامه ي اکبر گرفت

گفت بده تا بنهم بر سرم
تا که تصور بکنند اکبرم

بلکه ازين راه به جائي رسم
مثل شماها به نوائي رسم

ما و شما فرق نداريم هيچ
غير همين پارچه ي پيچ پيچ

مثل تو ما نيز در اين سرزمين
خانه به دوشيم و "اجاره نشين"

خانه ي ما نيست ولي کاخ و قصر
خيل طلبکار در آن صبح و عصر

هر نفري آمده با توپ پر
فحش دهد بر پدر نسيه خور

اين طلبد پول پنير و کره
آن طلبد وجه شويد و تره

آن دگري ميطلبد پول نان
فحش کشيده به زمين و زمان

با همه احوال به لطف خدا
زندگيم هست شبيه شما !

چون پسرانت پسرانم رشيد
هر سه در انديشه ي شغل جديد:

آن وسطي رفته به جنگ عراق
پاي وي از دشمن بعثي چلاق

آمده با عزت و جوش و خروش
گشته گداي سر ميدان شوش

گر که ز «بنياد» کنندش کمک
ميرود اينهفته سه راه ونک

آن پسر کوچک من مصطفا
شکر خدا هست خودش خودکفا

رفته کلينيک ِ ته لاله زار
کليه خود داده به سيصد هزار

من شده ام حال، پرستار او
کم شده یکمرتبه ادرار او

دکتره گفت آب بنوشد زياد
تا که دوباره سر شاشش بياد

***

آن پسر ارشد من مرتضا
شکرخدا هست ز کارش رضا

با دوگرم جنس که شد دستگير
بود فقط يک دو سه روزي اسير

بعد به همکاری شان شاد شد
قول کمک داده و آزاد شد

با هروئین رفته به بازارشان
گشته فروشنده ی سیارشان

پس پسرانم همه با افتخار
مثل پسرهاي تو مشغول کار

***

دختر من در پي شلوار جين
رفت به يونايتدِ شيخان نشين !

دید که جین کرده به پا فائزه
خواست برایش بخرم جایزه

بودجه اش حیف که تأمين نشد
خطبه ي تو، نطق تو هم جين نشد

رفت دوبي دخترِ کم سن و سال
تا بخرد جين و کمربند و شال

شیخ عرب داده به او قول جین
با دو سه تا قول دگر همچنین

یک دو سه ماهیست که رفته جنوب
گیر نیاورده ولی جنس خوب!

***

شوهر من آدم دلپاک بود
قهوه چي شعبه ي ساواک بود

بود بدون نظري آن ميان
شاهد رفتامد روحانيان

ضمن پذيرائي ِ با چاي و کيک
با همه شان داشت سلام و عليک

داشت به ياد از همه شان نام ها
نام بسي حجت الاسلام ها

گفت اگر شاه شود سرنگون
زود ز ساواک بيايم برون

نزد رفيقان خودم ميروم
قهوه چي حوزه قم ميشوم

ليک دو سه ماه پس از انقلاب
نيمه شبي جلب شد از رختخواب !

خورد به او با همه ي دلخوشي
مهر شکنجه گري، آدمکشي !

من به بزرگان متوسل شدم
آب شدم خاک شدم گل شدم

لیک نکردند نگاهي به من
تا به چه کار آمده اين پيرزن

حالتشان حالت انکار بود
قصه ی انگار نه انگار بود

صبح ِ من اينگونه اگر شام شد
صبح دگر شوهرم اعدام شد

گیر رفیقان خود افتاد و رفت
عمر خودش را به شما داد و رفت!

***

حال تو ای اکبر صاحب خرد
رحم بکن بر من و این حال بد

هیچ نخواهد ز تو این پیرزن
لیک بکن فکر به مام وطن

اين همه ظلمي که به ملت شده
ملت اگر دمخور ذلت شده

آن همه بيدادگري بهر دين
آنهمه اعدام که شد در اوين

خودکشي کارگر و کارمند
بابت درماندگي از چون و چند

کليه فروشي جوانان ما
اينکه شده شهرنو ايران ما

حذف نويسنده ي " بد" نيمه شب
کارد به آن دکتر " بد" در مطب

قتل برومند و سپس بختیار
کشتن مردان حقیقت شعار

تيرخلاصي به حقيقت زدن
نام سعيدي مثلاً خط زدن

در ميکونوس کشتن مردان کُرد
پای شما اینهمه باید شمرد

اين همه زير سر سرکار بود
نقطه ي تو مرکز پرگار بود

سيّدعلي نيز که والي شده
با نظر حضرتعالي شده

باز همی تیز کنی تیغ او
کم نکنی هیچ ز تبلیغ او

نیست ولی ملت صاحبنظر
از بده بستان شما بی خبر

الغرض اي اکبر عاليجناب
غصه نخور گر نشدي انتخاب

گرچه درین دوره یکی بدسگال
آمده و بر تو زده ضد حال

باز علمدار و سخنگو توئي
چون پرزيدنت تر از او توئي

چونکه بهرحال تو پر مايه اي
صاحب صد آستر و لايه اي

اي پرزيدنت همه فصل ها
فرع ِ تو باشد همه ي اصل ها

اِند ِ سخن ، ختم کلامي شما
مصلحت انديش نظامي شما

حجت الاسلام پرآوازه اي
آنور محدوده و اندازه اي

هست در عمامه ي تو رازها
شعبده ها دارد و اعجازها

من که به عمامه ي تو ميپرم
آب گذشته است دگر از سرم

ترس ندارم ز پليس شما
وز قلم مدح نويس شما

هر قلمي رام تو شد خوب شد
هرکه نشد رام تو، مغضوب شد

***

آه ببخشيد اگر شد زياد
حرف من پيرزن بيسواد

چونکه سر درد دلم باز شد
دانه ای از خرمنی ابراز شد


حال به تو پس دهم عمامه را
باز ادامه بده برنامه را

لوله ي نفت آنطرفي باز کن
شعبده را اینوری آغاز کن

شاد ز عمامه و از دلق باش
منتظر محکمه ی خلق باش

---------------
[اصغرآقا، سايت هادی خرسندی]